شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۴ مطلب با موضوع «خواب‌های بی‌تعبیر» ثبت شده است

۲۰
اسفند

بار nام است و آخرین بار نیست: خدا surpriser است. غافلگیر می‌کند. قدرتش، شوخ‌طبعیش و حکمتش، من حیث لا یحتسب نقاب از چهره برمی‌کشد. یک جوری گردون را می‌چرخاند که حساب تتا و فی و آر از دست آدم در برود.

و باور کند... که بهشت و جهنم آدم‌ها یک گوشه‌ای همین‌ دور و برهاست.

و بعد از او... هیچ قدرتی بالاتر از ترکش قلب‌های شکسته نیست!

تو ببخش و رها کن.

یک شب که دیگر سال‌هاست حواست نیست،

گذشته‌ات را با زانوی زخمی به پایت می‌اندازد.

بعد -مثل حالتی که قبل از مرگ رخ می‌دهد- همه‌ی زندگی توی ذهنم دور می‌خورد. و انگار طریقِ به مرور بسمل شدنم به پای ابلیس را روی پرده‌ می‌بینم. سیر معصومیت به مسمومیت.

یک روز در وبلاگم نوشته بودم: امروز اگر بهت تهمت می‌زنند، بهتر از فردا... ناگهان افتادن نقاب فرشته از روی کریه است!

مضمون همین بود. (و نه اینکه جمله‌ی دقیق را ندانم، می‌خواهم که نگردید و خاک از طفلک معصومم در بلاگفا بلند نکنید. و  قوت آن پیله‌ی ابریشم، با فعلیت اژدهایی که از آن پرید، مکدر نشود. یا برعکس!)

وبلاگ چیز شگرفیست، می‌شود در آن به لذت له شدن رسید، وقتی دیگر تهمتی در کار نیست برای دلخوشی،

و روی کریه‌تر، نقاب فرشته را هر روز رندتر می‌کند!


دلم یک شب تا صبح، تاریکی و اشک می‌خواهد...

تا آفتاب که زد، انقدر سبک شده‌ باشم که مثل غباری در کویر رها شوم... و دیگر پیدایم نشود.

  • morealess ..
۲۳
دی

بعضی شب‌های امتحان تکه‌ای از جهنم‌اند.

 پر از کافئین و تپش قلب و نفهمیدن! شب‌های سخت‌تر از این هم داشته‌ام. سر امتحان فیزیک جدید کارشناسی. تا صبح، نه درس خواندم نه خوابیدم. فقط لرزیدم. وقتی برگشتم، پاس شده بودم. این ها را به خودم می‌گفتم و خوابم نمی‌برد از خستگی. نزدیک طلوع بود که گفتم به جهنم. این لحظه را به قیمت هیچ‌ اضطرابی نباید از خودم بگیرم‌؛ از پله‌ها رفتم بالا. طبقه‌ی چهارم. ویوی ۲۰۰ درجه‌ی پخش شدن نور، پشت شهر، پشت همه‌ی کوه‌ها، بعد از همه‌چیز! سمفونی صورتی مه‌گرفته‌ی جذاب لعنتی. گفتم چطور دلم می‌آید هر روز این دلبری لامصب را نبینم؟! چرا هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌آید ببیند؟

گفتم من صبح‌های بدتر از این هم داشته‌ام. داشتم برای بار nام می‌رفتم سمت سرویس‌بهداشتی، که چشمم به پشت سرِ هم‌کلاسیم یاسمین افتاد. از آن‌هایی که وقتی می‌بینی‌اش هاله‌ای از احساس پوچی و خنگی تو را فرا می‌گیرد. کارشناسی‌اش برق بوده. و تنها نمونه‌ی مشابهش را که من می‌شناسم، یک جوری که حتما بمیرد، همین چند سال پیش سر کوچه ترور کردند. چون نمی‌خواست برود. یاسمین نمی‌خواهد بماند . توی چنتا از گروه‌های اپلای دیدمش. هیچ‌دلیل مشخصی هم جز نخواستن ندارد! یاد پارسال همین موقع‌ها افتادم. دوستم پیام داد: میای بریم اعتراض؟ گفتم به چی؟ گفت به وضع موجود. گفتم نه. ما جهانِ سومی هستیم که وقتی از یک چیزی کف خیابان حرف می‌زنیم، دقیقا معلوم نیست از چه چیزی حرف می‌زنیم. همان هم شد!


دست زدم به فلاسک کوچکم که حرارت داشت از دیواره‌هاش بیرون می‌زد و آبْ توش یخ زده بود. اولین باری بود که با پدرم یک چیز آشغال خریدم. همیشه پدرجد جنس مورد نظر را درمی‌آورَد، ذهن سازنده را می‌خواند، حفره‌های امنیتی‌اش را پیدا می‌کند، اگر قابل باشد، بهینه سازی و باز طراحی‌اش می‌کند... ! همان موقع توی مغازه گفت: ”به درد نمیخوره‌ها“ یک جوری که یعنی اصلا دلم می‌خواد یه بار جنس آشغال بخرم، گفتم: حوصله ندارم همین خوبه.“


دلم تنگ شد

و یک چیز ناشناخته‌ی عجیبی توی گلویم... .


ما نسل ول‌کن برُویی هستیم پدر. چرا و کجاش فرقی نمی‌کند، رفتن رسیدن است!

شاید چون نسل قبل از شما نسل بزن دررویی از آب درآمدند.

و بین هر دو خاکستری تلخی، یک چیز مایل به سفید باید باشد

تا بار تاول‌های جنگ را نفس بکشد!


+از امتحان که برگشتم خوابیدم. یک نوری  بین شاخه‌های سبز، از  توی خوابم یادم هست. 

  • morealess ..
۲۳
فروردين

همه‌ی پیاده‌روها را قدم زده بود. ادای تمام مجسمه‌ها را درآورده بود. انگشتش را توی تمام فواره‌ها فرو کرده بود.

دیگر درشهر کاری نداشت.

یک روز، ساعت ۷ و نیم صبح

که برف‌ها تازه آب شده بود،

فردریک‌ کاپلستون قاپش را دزدید




بعدا نوشت: دوستان، هیچ‌جای این مطلب نقل قول نیست که ارجاع بدم. فروش ارز هم نداریم، لطفا سوال نفرمایید:دی

  • morealess ..
۱۱
آبان

مادرم رنگ‌های آرام را برای محیط خانه می‌پسندد-درست برعکس من-.


در همین اثنا! دیوارها و تمام محتویات منزل قرمز و‌ مشکی بود! وسط هال دراز کشیده بودم و فشار شتاب زمین را در پیچ و خم‌های تند فضا تحمل می‌کردم. حتی یک جاهایی لازم می‌شد خودم را سفت به زمین بچسبانم تا غلت نخورم. قضای ناسا بود. زمین را روی چیز موشک طوری سوار کرده بود تا به جای امنی برساند!!

این وسط نمیدانم عمه‌ی عنقریب ۵۰ ساله‌ام کجا با متیو پری آشنا شده بود و ایشان دقیقا در چه سنه‌ای به مقام شوهر عمگی اینجانب نائل آمده بودند؟! که من اصرار داشتم شیشه‌های رنگی بالای درب ورودی منزل پدربزرگ را به حضرتشان یادآوری کنم! -که سالهااااای پیش با یک شیشه‌ی یک تکه‌ی معمولی و نمیدانم توسط کدام بی‌ذوقی جایگزین شده اند.-

 عمو متیو پس از کلی آدرس و نشانی دادن من با همان ژست پوکر فیس چندلِری‌اش* گفت:

” :| I don't remember“

درنتیجه بنده بیدار شدم و بابت قرار داشتن گهواره‌ی زمین بر مداری امن و ثابت و حرکتی  آب تو دل کسی تکون نخوره‌ای، پروردگار جهانیان را شکر نموده و برای اطمینان از خیالْ نبودن شیشه‌های رنگی، صحت بخش کودکی حافظه‌ام را با پدرم چک کردم!


* رجوع شود به باحال‌ترین سریال تاریخ: friends

  • morealess ..